۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

ازدواج تو حلقم

کلا اوضاع اینجوری که من از صبح تا بوق سگ پای سیستم نشستم و به همین منوال مادر پای تی وی !
و لاجرم تی وی رو بصورت صوتی دنبال میکنم امروز هم از همون لحضه
باز کرن چشم نه یه کم قبل تر با صدای کارشناس برنامه از خواب بیدار شدم

... بله سن ازدواج باید کمترین زمان بین بلوغ جنسی و بلوغ اجتماعی باشه ....
ظهر
... بله جوانها ازدواج رو ساده تر برگزار کنند توقعات رو کم کنند....
مجری برنامه در حال جواندن پیامک ها
.... من و همسرم هر دو 16 ساله بودیم که ازدواج کردیم الان هم بیست سالمان است و یک بچه 4 ساله داریم ....(صدا مجری 30 ثانیه قطع شد احتمالا دچار پیچش شد )
عصر همان کارشناس صبح (از جمله اولش فهمیدم )
...... بله سن ازدواج باید کمترین زمان بین بلوغ جنسی و بلوغ اجتماعی باشه ....
...... الان خوشبختانه میانگین سن ازدواج آقایون 25 ساله ......
مجری شاکی شد چرا کرسی میگی! ( تو دلش گفت البته) برو رو سی ~ سی دو ....

کلا امروز تی وی با ازدواج تو حلق ما بود
الان هم خانواده به مراسم ازدواج یه بابایی رفتن و خونه خالی و من در حال لذت بردن از سکوت

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

شب سر مستی

چند روز پیش یه فید خوندم بد جوری مغزم رو کن فیکون کرد یه هو انگار کلاً ریست شدم .
دیشب با چند تا از دوستان(تقریبآً تمام دوستان نزدیک) قرار شد بریم بیرون انگار یه جورایی فرصت آزمایش این نحوه از لایف ستایل بود خوب فعلا پول در اوردن برای من و دوستام که دوتاشون هم سرباز هستن خیلی سخت یعنی یه جورایی باید جون بکنیم تا چندرقاز در بیاریم. قبلا از این که دل به دریا بزنم ازشون پرسیدم چپشون چقدره؟ هر کی یه کسری از جیبش رو اعلام کرد. گفتم بزار ببینم یه شب سر مست بودن به هزار شب خماری کشیدن می ارزه ؟ نهایتاً یه دنگ و دونگی گزاشتیم و دل به دریا زدیم یه حال مختصری به خودمون دادیم ولی انقدر این حال مختصر شرین امد که آخر شب همه چندین برابر چیزی که گفته بودن خرج کردن و انقدر خوش گذشت که خود به خود به این تئوری ایمان اوردن که شبی را سر مست سحر کردن به از هزار شب درد خماری . فکر کنم شرینی دیشب تا مدتها فراموش نشه . نمیدونم ولی انگار چند تا از این شبا تو زندگی داشته باشی کافی باشه .

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

تگ ذهنی

بعضی وقتها یه خاطره ای از یه جایی داری که هر وقت به اونجا میری قطعاً یاد اون خاطره میوفتی .
مثلا چهلم ندا که همه ایستگاههای مترو بسته شده بود و فقط ایستگاه مفتح باز بود و بعد از پیاده شدن از مترو
پلیس بالای پله ها درب خروج رو بسته بود و ...... حالا هر وقت میرم ایستگاه مفتح پام رو تو ایستگاه نزاشته
میرم تو اون روز.
امروز مادرم داشت هنگام خیاطی به رادیو گوش میداد، داداشم صدای آهنگ رو زیاد کرده بود این گوش بی مرووت
لای اون همه صدا یه هو یه خبر رو گرفت داد زدم :"هیسسسسسسس"
.......متاسفانه باخبر شدیم یک خانوم نابینا در یکی از ایستگاه های مترو دچار حادثه شده و فوت کرده.............
هر چی فکر کردم کسی روتو این قضیه پیدا نمیکردم فحش بدم .
سر شام داشتم تی وی میدیدم که تو فیلم مترو رو نشون داد فهمیدم یه تگ دیگه به تگ مترو ذهنم اضافه شد .